خواب دیدم ، بیمارستانم داخل بخش با روپوش سفید .. کلی مریض روی تخت بودن و من همشون چک میکردم ، یه تخت جدا از تخت بقیه بود یه آقا جوون حدودا بیست و شش ، هفت ساله ماسک اکسیژن روی صورتش بود ،،، تو دلم گفت چقدر جوونه .. چرا روی تخته؟
همین جوری که گذشت یهو دیدم میگن دیگه زنده نمیمونه ...منم بدو سریع رفتم بالای تخت گفتم این جوونه ! دستگاه شوک ( دفیبریلاتور) بیارین اونا میگفتن زنده نمیمونه داد زدم گریه کردم گفتم تو رو خدا تورو خدا خواهش میکنم دستگاه ازش جدا نکنین اصلا شوک بهش بدین ماسک اکسیژن تو دستم بود... !
اقاه از تو دستم کشید ماسکه ( معمولا اینتوبه میکنن ولی نمیدونم چرا تو ذهنم ماسک اکسیژن بود ) گفتن زنده نمیمونه مُرده میفهمی! گریه کردم داد زدم هی میگفتم تو رو خدا و این جوونه و گریه میکردم .. خودمو به تخت چسبونده بودم و گریه میکردم !
نمیذاشتم که دستگاه ازش جدا کنن و پارچه بدن روش،،، گریه میکردم بلند بلند به معنای تمام،،، بخش رو ریخته بودم بهم:/
تا که چند نفر اومدن و دستمو گرفتن و بردنم بیرون و من بازم گریه میکردم ..
تازه اول ماجرا بود به خواب عمیقی هم بودم اصلا آزار دهنده بود دو سه شب به همین منوال بود زندگیم بعد درست شد
#فکر کنم اگه در واقعیت بود اینجور دیونه بازی در نمیاوردم گریه میکردم ولی دیگه اینجوری نه ..
Text...
ما را در سایت Text دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 1mosbataram5 بازدید : 93 تاريخ : سه شنبه 16 ارديبهشت 1399 ساعت: 16:00